سفر تا اعماق آینه
Utgivarens beskrivning
قسمتی از کتاب:
[تقی خانی، دوست مهربان و فكور، رئیس زندان و سربازجوهای قهار زندان ـ كه هر كدام، در صدها شكنجه و اعدام بطور مستقیم دست داشته اند ـ دور میز، روی صندلی لم دادهاند].
نور: بنفش تیره.
موزیك: ندارد.
افكت: صدای زوزهی شلاق و متعاقب آن فریاد درد آلود زندانیان. [این افكت قبل از صحبت بازیگران تا سه بار تكرار می شود].
دوست مهربان: جعبهی شیرینی رو بردم دم خونه ... مادرش با وحشت، در رو وا كرد [صدایش را نازك می كند و ادای پیرزنی را در می آورد]:
دخترم آزاد شده؟ ... [ قاه قاه میخند]
گفتم: این شیرینی مراسمشه ... [ادامهی خنده] میبخشید دامادتون بعد ازمراسم، شما رو با خبر میكنه....
فكور: [با علاقه جلو می آید] خوب ... خوب ... بعدش چی؟!
دوست مهربان : بیچاره! داشت باورش میشد. وقتی گفتم پیراهن خونی شو براتون پست كردیم، توی راهه، یه هو چشماش سیاهی رفت و تالاپ، از پشت افتاد، بعد سرش محكم خورد، به موزائیك.
تقی خانی: [كه تا این موقع دستش را زیر چانه زده و بیاعتنا گوش میدهد به صدا در می آید]:
بی عرضه! پول گلوله ها؟ ... پول گلولهها چی شد؟ چرا پول گلولهها رو نگرفتی ؟! ... هر فشنگ دست كم هفتصد تومن.
دوست مهربان: همسایهها ریختن، داشت آبروریزی می شد [با لحن لمپنمآب ادامه می دهد] داداشت رو كه می شناسی خون مون حالیش نیس، ولی خوب، حاج آقا موبدی گفته، جلوی امت حزب الله، باید ظاهر رو حفظ كرد ... آره، واسه این بود ...
تقی خانی: یكی بود اسمشو گذاشته بود مهین؛ كله شقی میكرد، حاج آقا گفت این یكی مال شما. به حرف در آوردنش جایزه داره. امام خودش پشت قضیهس ... تو نمیری نوارِ «خمینی ای امام» رو گذاشتیم [ای فدات بشم امام!] ...و از خود بیخود شدیم ... وقتی چش باز كردیم فقط یه مشت لباس و خون قاطی هم بود، ولی لامصب! با چشاش هم داشت مقاومت می كرد. [بلند میشود و به طرف چنگك می رود]
از چنگك آویزونش كردیم، داداشت خواست یه لطفی بهش بكنه ... خیلی بی حرمتی كرد ... چشت روز بد نبینه! موهاشو دور دستم پیچیدم، اونقدر سرشو به دیوارهای راهرو كوبیدم كه خودم كف كردم ... وقتی برای زدن تیر خلاص میبردنش، فقط یه جنازه بود.
فكور: شبا خوابم نمیبره. خیلی وقته هوس میكنم قبل از خواب، گلوی یكی رو با دندونام بجوم ... شبایی كه بازجویی نیس، میرم به بند یكی رو میارم، مشت و مال می دم تا خوب خسته بشم، از حال برم و خوابم ببره .
دوست مهربان : انگار گوشت و پوست ندارن. بدنشون از سنگ ساخته شده. یكی ۵۰۰ تا كابل خورده بود، هنوز هیچی نمیگفت. من یكی بخورم تمام فامیلامو لو میدم. لو دادن چیه! اگه لازم باشه به امام ...
تقی خانی: [حرف دوست مهربان را قطع می كند، باد به غبغب می اندازد و روی صندلی جابجا می شود] یه شب سرمون خیلی شلوغ بود ۱۵۰ تا رو باید خلاص می كردیم. دستور اومده بود [با اشاره به گردنش] همه از گردن پِخْ بشن .
فكور : بازی قلاب و ماهی؟!
تقی خانی: آره دیگه. تو هم شورشو درآوردی ها! ... مثل اینكه اولین بارته اینجا میای. یا نكنه فكر میكنی فرشتهیی؟!
فكور: می خواستم اذیتت كنم ، به دل نگیر... داشتی میگفتی ...
تقی خانی: [ مقداری جابجا میشود] آره، داشتم میگفتم ... مثل لاشهی قصابی شده انداختیمشون رو هم. دست یكی زیادی اومده بود...
فكور: زیادی اومده بود یعنی چی؟
تقی خانی: یعنی هی از در بیرون می زد. با لگد شیكستمش تا تو ماشین جا بگیره. موقع شكستن صدای داد شنیدم ... یارو انگاری زنده بود .
وقتی راه افتادیم، زینعلی ـ بفهمی، نفهمی ـ ترسیده بود. گفت: «برادر تقی! یكی داره تكون می خوره». گفتم: «اونش با من تو فقط فرمونو بچسب و بگاز!»؛ چاكرت پریدپشت، با چاقوی زینعلی كاری كرد كه یارو دیگه حركت نكنه.